سالروز درگذشت نادیه انجمن
نادیه با مرگ خود حماسه مظلومیت زن در افغانستان و اعمال خشونت علیه زن را به اثبات رساند. و به اثبات رساند که علارغم تمام کنوانسیونها و پروتکلها هنوز خشونت بر علیه زنان در جامعه ما به فراوانی رواج داشته و حتی مسببان این گونه اعمال خشونت آمیز که به قتل زن منجر گردیده از نگاه قانون و جامعه مرد سالار ما مصون میمانند و این خود سر آغازی میگردد بر اعمال خشونتهای بعد و شدیدتر چرا که شوهر نادیه پس از قتل او به بهانه خودکشی شخصی نادیه از قید بند رها گشته و پرونده مختومه میگردد و بدینسان زور و قدرت بار دیگر خون ناحق انسانی دیگر را در افغانستان از دادگری قانون بدر میآورد و به گوشه ای می افکند.
نادیه که قربانی تعصبات کور مذهبی و خانوادگی گشت ثابت نمود که وضعیت تحصیلی مردان در جامعه افغانستان نیز نتوانسته تاثیری بر روی باورها و خرافه پرستی های جاهلیت ما مردم داشته باشد خرافه پرستی های بی جا که بنام ناموس و اسلام خنجری بر پیکره نیم جان رشد و ترقی جامعه افغانستان گردیده.
نادیه انجمن ( ۱۳۵۹ - ۱۳۸۴)، از شاعران جوان هرات بود که به سرایش غزل و شعر نو می پراخت.
این شمه ای است از شرح حالش بزبان خود او :"در پراضطرابترين سالهاى انقلاب در هرات بدنيا آمدم؛ تحصيلاتم را با دو سال جهش در دبيرستان (ليسه) محبوبه هروى به پايانرساندم و اكنون شاگرد سال دوم دانشكده ادبيات و علوم بشرى دانشگاه هراتم. از زمانى كه خودم را به ياد دارم به شعر علاقه داشتم وزنجيرهاى شش ساله اسارت دوران طالبان، كه پايم را بسته بودند سبب شدند تا با پاى قلم وارد عرصه شعر شوم و لنگ لنگان قدمىبردارم. تشويق دوستان همدل دلگرمم كرد كه به اين راه ادامه دهم ولى هنوز هنگام گام زدن پاى قلم مىلرزد و خودم نيز. زيرا كه از لغزشدرين راه خود را ايمن نمىدانم كه راهى سخت در پيش است و من نااستوار قدم."
نادیه در سال ۱۳۵۹ خورشیدی، در هرات در غرب افغانستان به دنیا آمد.
او از پانزده سالگی به سرودن شعر آغاز کرد، اما آغاز شاعری او، مصادف بود با اشغال شهر هرات توسط گروه بنیادگرای طالبان.
طالبان، هر گونه فعالیت اجتماعی، فرهنگی، آموزشی و سیاسی زنان و دختران افغان را ممنوع کرده بودند. نادیه ی نوجوان نیز، سالهای پر تب و تاب نوجوانی خود را در زیر سایه حاکمیت تندروهای طالبان گذراند.
او در آن سالها که زنان بدون داشتن محرم، حق بیرون رفتن از خانه را نداشتند، در خانه به طور خصوصی درس می خواند و در جلسات خصوصی و مخفیانه ادبی هرات شرکت می کرد.
نادیه انجمن از دست پرورده های کارگاه سوزن طلایی است. این کارگاه، در زمان حاکمیت طالبان، توسط شماری از فرهنگیان هرات ایجاد شده بود و در پوشش آموزش خیاطی به زنان، جلسات نقد ادبی و شعرخوانی دایر می کرد.
با سقوط طالبان در سال ۲۰۰۱ میلادی، نادیه انجمن هم به ادامه تحصیل در مدرسه پرداخت و بعد وارد دانشگاه هرات شد و در دانشکده ادبیات به تحصیل پرداخت. نادیه سپس با مردی از کارمندان دانشکده ادبیات دانشگاه هرات به این امید ازدواج نمود که او را فردی روشنفکر یافته و خواد توانست با تکیه بر حمایتهای شوهرش راه پیشرفت و ترقی برای خود و یکی از مسببان رشد و شکوفایی شعر و ادب فارسی در افغانستان باشد.اما دریغ که این ازدواج سرفصل سرد زندگی او بود.
شوهر نادیه، او را از شرکت در جلسات مشاعره و نقد ادبی که در انجمن ادبی هرات برگزار می شد باز می داشت. فقط به این دلیل که نادیه ناموس اوست و او دوست نمیدارد همسرش در جمعی حضور یابد که مردان نیز شرکت دارند و آنگاه که دیدگاه ها به دو سو کشیده شد چنان نادیه را مورد لت و کوب قرار داد که این شاعره مظلوم بر اثر شدت لت و کوب در پنجم نوامبر سال ۲۰۰۵ میلادی، جان باخت.
نادیه جان باخت تا صدای مظلومیت زنان افغانستان را بار دیگر طنین انداز نماید
نادیه جان باخت تا غرور بیجا و ذهنیت واپس گرای مردان افغانستان را فریاد زند
سایت فارسی بی بی سی به نقل از پلیس هرات گزارش داد که آثار ضرب و جرح در جسد خانم انجمن مشهود بوده است.
پلیس همچنین گفت که شوهر خانم انجمن، در بازجویی های اولیه، به ضرب و شتم همسرش اعتراف کرده است.
برخی از نویسندگان و شاعران افغان در هرات، معتقد بودند که خانم انجمن، دست بالایی در غزلسرایی داشت و می توانست یکی از زنان سرآمد شاعر در افغانستان باشد.
نمونه ای ازاشعار نادیه انجمن
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیری است خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دایم به فغانم
**
شب است و شعر میزند شرر به لحظههاى من
ز شوق شانه میكشد به رشته صداى من
چه آتشى است واعجب كه آب میدهد مرا
و عطر روح میدمد به پيكر هواى من
ندانم از كدام كوه، كدام كوه آرزو
نسيم تازه میوزد به فصل انتهاى من
ز ابر نور میرسد چنان زلال روشنى
كه نيست حاجتى دگر به اشكهاىهاى من
جرقههاى آه من ستاره ريز میشود
به عرش لانه میكند كبوتر دعاى من
سرشك بيخودانه ام به خط خط كتاب او
نگاه كن چه بى بهانه میچكد خداى من
ز حرف حرف دفترى ز واژه واژه محشرى
قيامتى رسيده از سكوت ديرپاى من
مخر، مدر، حرير وهمى مرا كه خوشترم
به شب كه شعر میزند شرر به لحظههاى من
**
من در فضای باور خود دود میشوم
آرام پیچ خورده و نابود میشوم
تا دست های دلهره می پرورد مرا
در عمق خوابها طپش آلود میشوم
وان دم به عزم حفره دیر آشنای خـاک
پا در رکاب لحظه موعود میشوم
گاهی زعشق خشک و سراب آفرین ابر
سوزان ترین کـویر نمک سود میشوم
اما خیال چشمه چو تر میکند مرا
در بستر عطش زدگـی رود میشوم
گر سر نخی رسـد بمن از رشته امید
بر تار های نازک دل٬ پود میشوم
این بی وداع رفته خیال آور من است
باز این منم که خاطره اندود میشوم
شب نیز کـم کمک ره خود میرود ومن
محزون ترین سـروده بدرود میشوم
**
آزار مكش قفل دلم واشدني نيست
تنديس تمناي تو پيدا شدني نيست
گنجينه لطف تو بزرگ است بـزرگ است
درپيكره كوچك من جا شدني نيست
راه كه فرا روست دو خط متوازی است
يعني كـه حديث من و تو ما شدني نيست
توصيف مكن ازخط و خالم مفريبم
پروانه پـرسوخته زيبا شدني نيست
بي خود مده اميد بلندم به بهاران
سروي كه كمربُر شده بالا شدني نيست
شايد تـو مسيحا شده اي ليك مزن دم
دردي كـــــه دلـم راست، مداوا شدني نيست
كمرنگ ترين واژهِ ديوان حياتم
درخط كج و ريز كه خوانا شدنـي نيست
بگذار كه ناخوانده و بيگانه بميرد
اين واژاه نفرين شده معنا شدنـي نيست
شعر نو
صدای گامهای سبز باران است
اینجا میرسند از راه، اینک
تشنه جانی چند دامن از کویر آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اینجا میرسند از راه، اینک
دخترانی درد پرور، پیکر آزرده
نشاط از چهره ها شان رخت بسته
قلبها پیر و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش میبندد
نه حتی قطره اشکی میزند از خشکرود چشمشان بیرون
خداوندا!
ندانم میرسد فریاد بی آوای شان تا ابر
تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!
**
يادهاى آبى روشن
ايا تبعيديان كوه گمنامى!
اى گوهران نامهاتان خفته در مرداب خاموشى
اى محو گشته يادهاتان، يادهاى آبى روشن
به ذهن موج گلآلود درياى فراموشى
زلال جارى انديشههاتان كو
كدامين دست غارتگر به يغما برد تنديس طلاى ناب روياتان
درين طوفان ظلمتزا
كجا شد زورق سيمين آرامش نشان ماه پيماتان
پس از اين زمهرير مرگزا
دريا اگر آرام گيرد
ابر اگر خالى كند از عقدهها دل
دختر مهتاب اگر مهر آورد، لبخند بخشد
كوه اگر دل نرم سازد، سبزه آرد
بارور گردد
يكى از نامهاتان، برفراز قلهها
خورشيد خواهد شد؟
طلوع يادهاتان
يادهاى آبى روشن
به چشم ماهيان خسته از سيلاب و
از باران ظلمتها هراسان
جلوه اميد خواهد شد؟
ايا تبعيديان كوه گمنامى!
**
فرياد بی آوا
صدای گامهای سبز باران است
اينجا ميرسند از راه، اينک
تشنه جانی چند دامن از کوير آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اينجا ميرسند از راه، اينک
دخترانی درد پرور، پيکر آزرده
نشاط از چهره ها شان رخت بسته
قلبها پير و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش ميبندد
نه حتی قطره اشکی ميزند از خشکرود چشمشان بيرون
خداوندا!
ندانم ميرسد فرياد بی آوای شان تا ابر
تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!