0

سیا موی مالستانی

Posted by زولانه on ۲۳:۰۶ in

در کشورما، به خصوص در هزارستان، استعدادهاي بسياري بوده‌اند که بي آنکه کسي آنها را بشناسند و درک شان کنند ‌سر به‌ بالشت‌خاک گذاشته و تمام دردها، ‌هنرها و نبوغشان را با خود برده‌اند.

يکي از اين افراد، دختر پري‌چهره و شاعرتوانمند محلي مالستاني به نام «سياموي» است که در اواخر دهه‌ي دوم قرن‌حاضر (1320 – 1315 ش) در قريه نيزار مالستان به دنيا آمد و در دامن‌طبيعت کنارجويبارها، جک‌جک گنجشک ها به جست‌وخيز کودکانه‌اش‌پرداخت و در آغازجواني با آن که از سواد بهره ای نداشت به سرايش‌شعر اهتمام ورزيد. شاعري، زيبايي و شيرين‌زباني‌سياموي، صفاتي‌بودند که دختران محل او را چون‌نگيني درحلقه‌ي‌خود داشته‌باشد و گويا هرمردجواني آرزوي وصال او را درسرمي‌پرورانيد. اما واقعيت اين بود که جامعه‌ي‌سنتي، بي‌سوادي و بي‌هويتي موجودي به نام‌«زن» مانع از آن بود که او بتواند از چهار ديواري قريه‌اش گامي‌‌فراتر‌نهد. به همين‌خاطر او از اين‌وضعيت سخت مي‌‌رنجيد و بيم آن را داشت که نتواند درچنين جامعه‌اي، کسي را بيابد که به شعرهاي او گوش‌فراداده و لحظه هاي شاعرانه‌ي او را درک کند. او براي بيان‌احساساتش از قالب‌شعر کمک مي‌‌گرفت و در هرموردي، دوبيتي مي‌‌سرود و سريع اين دوبيتي‌ها سينه به سينه در ميان دختران و ديگر افرادجامعه پخش‌مي‌‌شد و چه بسا مورد تمسخر و تحقير قرارمي‌گرفت. اين‌وضعيت، زماني بر او سنگيني کرد که خواستگاري به نام «بوستان» فرزند «کاکا» از همان قريه، به خواستگاري او آمد و پدر، مادر و باقي فاميل بدون‌مشوره با او به خواستگار، جواب مثبت دادند. سياموي تلاش‌نمود که پدر و مادر را متقاعد‌کند که او حاضر به اين وصلت نيست، اماهيچ‌گوشِ‌شنوايي وجود‌نداشت. «مگر يک‌دختر حق دارد در برابر پدر، مادر و بزرگان خانواده اعتراض‌کند‌؟ خجالت هم خوب‌چيزي است! دختري به اين پُررويي نديده‌بوديم! حالا تو مي‌‌خواهي آبروي مارا پيش فاميل ببري؟» اين‌ها حرف هايي‌بود که طي‌چند روز مرتب‌مي‌‌شنيد و او حق هيچ لب‌بازکردن را نداشت. بدين‌ترتيب، قرار نامزدي از سوي بزرگان فاميل گذاشته شده و درباره‌ي چگونگي مراسم، تا پاسي از شب صحبت‌شد. در همين موقع بودکه سيا موي، تصميم خودش را گرفت و باشجاعت تمام در مجلس حضور‌يافت و گفت: او مي‌‌خواهد با نامزد آينده‌اش به تنهاي صحبت‌کند. اعضاي فاميل درحالي که لبريز از خشم و تعجب بودند، به آن دو اجازه دادند تا براي اولين بار در جامعه‌ي آن‌روز، دوجوان پسر و دختر رسماً باهم صحبت کنند. وقتي زمينه آماده شد، سياموي به بوستان گفت: «حالاکه زمين و زمان و همه‌ي اهالي قريه دست به يکي‌کرده‌اند تا من با تو ازدواج‌کنم، ديگر نمي توانم مخالفت‌‌کنم. اما پيش‌ازاين‌که تصميم نهايي براي‌عروسي‌گرفته‌ شود، يک دوبيتي برايت مي‌‌گويم که اگر معنايش را فهميدي، تصميم‌نهايي باخودت‌است و در غير آن، من ‌حرفي‌ندارم. بوستان که سراپا گوش‌‌‌شده‌بود، چنين‌‌شنيد:

هر را که آه کشم، دلگير شوني‌تو

بدوا کنم ده دان تير شوني‌تو

ديگه بدوا ده دان مه راس نموفته

سوراخ سوراخ مثل کافگير شوني‌تو

بوستان با شنيدن اين دوبيتي، درجايش ميخکوب‌‌‌شد و بعد از لحظه اي گفت: «حالا که هيچ‌چيز نشده‌، چنين از سوز دل مرا بدوا (نفرين) مي‌‌کني، ‌واي به حال من که يک‌عمر با تو زندگي‌کنم. نه، اين امکان ندارد.» بنابراين، داماد در جمع حضوريافت و انصراف خويش را اعلام کرد. از آن روز به بعد، سيا موي به شدت مورد خشم جامعه قرارگرفته و هر که درباره‌ي او سخن‌ها‌گفتند. او بدون اين که به اين نيشخندها و طعنه‌ها توجه‌نمايد، يک تنه در برابر فشارها ايستاد تا اين‌که خواستگاري خارج از منطقه (از لسوالي‌قره‌باغ) به سراغ او آمد. خواستگارجديد که «غلام‌حيدر» نام داشت، سالها به شغل‌خريد‌و‌فروش گاو و گوسفند مشغول بود. سيا موي به خواستگارجديد بلافاصله جواب‌مثبت داد و قرارشد که داماد در فاصله‌ي يک‌هفته، عروسش‌را ببرد.

روز‌عروسي‌سيا موي، روز غمبار و فراموش نشدني براي او بود، زيرا هيچ برنامةجشني براي او تدارک نديده و اهالي‌قريه‌ هرگونه خوشي و خنده را درمورد او تحريم‌کرده‌بودند. بنابراين،‌ نه از اجتماع اهالي محل، زنان، مردان و برنامه‌هاي‌شاد محلي خبري بود و نه از مراسم نان‌دهي و ديگر برنامه‌هاي رايج در جشن‌عروسي. سياموي، تنها اجتماع زنان و دختران قريه را يک لحظه در کنار خود احساس کرد که همگي براي خداحافظي با او آمده‌بودند وآن، موقعي بود که بعد از زيارت تنور پدر، از خانه بيرون شد. در همان لحظه، رو را به طرف مردم‌کرده، چندين دوبيتي جانسوزخواند که يکي ‌ازآن دوبيتي را در اين‌جا مي‌آوريم:

همان روزي شدم از خانه رايي

کسي نگفت که بامان‌خدايي

ده اي خانه که من دلبند ندارُم

پناي مه در تو باشد يا الهي

وقتي شعرهای او تمام شد، ‌مادرش چند مشتي‌محکم به پشتش کوبيد که شرم وحيا هم خوب چيزاست! با اين‌وضع،‌ سياموي، مالستان را به سوي قره باغ ترک نموده و رهسپار خانه‌ي شوهرگرديد. اما ياد, خاطره‌ و دوبيتي‌هاي زيادي از او در جامعه ماند که تاکنون کم‌و‌بيش سر زبانهاست. سياموي به رغم اين که ديگر هيچ وقت نتوانست به خانه پدر بيايد، زندگي‌خوشي را با شريک‌زندگي‌اش آغاز نمود و از او صاحب چند فرزندشد. اما سالهاي‌رنج و آوارگي‌مردم افغانستان، ‌او و خانواده اش را نيز به جمع آوارگان‌افغانستاني در کويته‌ي پاکستان ملحق‌ساخت. اين آوارگي که دومين آوارگي او به شمار مي رفت، ‌سرانجام چراغ وجود اورا چهارسال‌پيش ۱۳۸۳،‌ خاموش نمود و ٱن روح سرکش و صبور بالاخره با دوبيتي‌هاي زيادي درعالم آوارگي در دل‌خاک پنهان‌شد.

جالب اين که سياموي، هيچ سوادي نداشت. اما طبع رسا و قريحه‌ي سرشار داشت. از همين رو بود که او براي هرمناسبتي، دوبيتي آماده‌داشت و اين دوبيتي‌ها را براي ديگران مي‌خواند. مادر‌بزرگ نگارنده صحبت‌مي‌کرد که روزي، سياموي در آغاز‌جواني‌اش از من‌ خواست برايش از جنگ سقوي (جنگ حبيب الله‌خان‌کلکاني)و اوضاع مالستان آن روز که بسيارهم سختي‌کشيديم، برايش صحبت کنم و من‌هم خاطرات و مشاهداتم را قصه کردم. ديدم که سياموي لحظه اي در پشت سنگي نشست و بعد نزدم آمد و گفت :«جنگ سقوي و خاطراتت را به شعر درآوردم» من هم با تعجب به دوبيتي‌هايش گوش‌دادم و تعداد زيادش را حفظ‌کردم.

اين دوبيتي‌ها را مادر بزرگم تا همين‌سالهاي پيش از رحلتش (1365) زمزمه مي‌کرد که متأسفانه، نه کسي آنها را ثبت‌کرده و نه اکنون،‌ کسي درپي ثبت و جمع آوري آثار سيا موي است. به اميد اين که روزي اين آرزو تحقق‌يابدو آثار صدها سياموي ديگر که شاعران محلي‌تواناي بوده‌اند‌ وهستند، جمع‌آوري و نشرشود.

مقاله به قلم آمنه مجاهد نشر شده در سایت نیزار


|

Copyright © 2009 از ديار غربت All rights reserved. Theme by Laptop Geek. | Bloggerized by FalconHive.